سـیـد مـهـدی عـباباف نجفی , كه مداومت تشرف به مسجدسهله در شبهای چهارشنبه راداشت فرمود:
شـبی با جمعی از رفقا به مسجدسهله مشرف شدیم .
دیدیم ركن قبله مسجد, طرف شرقی , همان
جا كه مقام حضرت حجت (ع ) واقع میباشد, روشن است .
پیش رفتیم .
سید بزرگواری در محراب مشغول عبادت بودند.
معلوم شد آن روشنی ,روشنی چراغ
نـیست , بلكه نور صورت مبارك آن سرور, در و دیوار را منور ساخته است .
به جای خود برگشته و
بـاز نـظـر كردیم .
آن صفه را روشن دیدیم , گویا چراغ نوربخشی در آن گذارده اند.
چون
نـزدیـك شـدیـم هـمان حال سابق را یافتیم تا یقین كردیم كه آن بزرگوار امام ابرار و سلاله ائمه
اطهار (ع ) است .
هیبت آن حضرت همه ما را گرفت .
هر یك در جای خود مانند چوب از حس وحركت افتادیم , جز
مـن كـه چند قدمی از رفقا جلوتر رفتم .
هر چه خواستم نزدیك شوم یا عرضی كنم , در خود یارایی
ندیدم , مگر این كه مطلبی به خاطرم آمد و عرض كردم : لطفا استخاره ای برای من بگیرید.
آن حضرت دست مبارك خود را باز نموده و با آن تسبیحی كه مشغول به ذكر بودند,مشتی گرفته
و بـعـد از حـساب كردن در جواب به من فرمودند: ((خوب است )).
بعد هم روی مبارك خود را به
سـوی مـا انـداخـتـه و نظر پر فیض خویش را برای لحظاتی بر ماادامه داد.
گویا انتظار داشت كه
حاجت دنیا و آخرت خویش را از درگاه لطف وعطایش درخواست نماییم , ولی سعادت و استعداد,
ما را یاری نكرد و قفل خاموشی دهان ما را بست .
سـپـس بـه سـمـت در مـسجد روانه گردید, چون قدری تشریف برد قدرت در پای خودیافته به
دنبالش روانه شدیم .
وقتی خواست از در مسجد بیرون رود, دوباره روی مقدس خود را به طرف ما
نـمـود و مدتی به همین حال بود.
ما چند نفر بدون حس وحركت بودیم و هیچ قدرتی نداشتیم .
تا
آن كـه بـالاخره از مسجد خارج شدیم و به فاصله ای كه بین دو در بود رسیدیم .
آن بزرگوار از در
دوم خـارج شدند.
به مجردخروج حضرت قوت و شعور ما بازگشت .
فورا و با سرعت هر چه بیشتر
بـه سـمـت دردوم دویـدیـم .
بـه چـشـم بـهـم زدنـی از در دوم خـارج شـدیـم و نظر به اطراف
بـیـابـان انـداخـتـیـم , ولـی هـیچ كس را نیافتیم .
هر چه به اطراف و اكناف دویدیم به هیچ وجه
اثری نیافتیم و برای ما معلوم شد كه به مجرد خروج از در دوم , حضرت از نظر ما مخفی شده اند.
بر بی لیاقتی و از دست دادن فرصتی كه برای ذكر حاجاتمان پیش آمده بود, افسوس خورده و متاثر
شدیم